sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

افطاری

دیشب 14 مرداد مصادف با 15 رمضان خاله و عموت برای افطاری آمدن خونمون ساناز خانم هم اول از همه با کیفش اومد استقبال خاله اش آخه یک کیف خیلی قشنگ خریده و بعدش خاله اش لباس جدیدش را تنش کرد و کلی با آن به همه پز می داد راه می رفت اونو به همه نشون میداد خاله هم مثل همیشه با ساناز خانم کلی بازی کرد. سحر و زن عموت هم بعدش آمدن و ساناز خانم کلی ذوق کرد و بعد افطار ساناز خانم شروع به نانای کرد همش می گفت دس دس کلی برای عموش نانای کرد. ساناز خانم تازه گی سلام کردن رو خوب یاد گرفته و همش می رفت و می آمد و سلام می کرد. خلاصه کلی واسه خودش خانم شده همین که می فهمه باباش پشت دره و داره وارد خونه می شه میره جلوش و بهش سلام می کنه. ساناز خانم عروس...
15 مرداد 1391

خونه مامانی

28 تیرماه 91 روز چهارشنبه رفتیم خونه مامانی آخه شنبه شروع ماه مبارک رمضانه ساناز خانم ابرو کمون رفته خونه مامانیش خاله فرخنده و فرزانه کلی با ساناز خانم بازی کردند و ساناز خانم دیگه طرف مامانش نمی رفت وقتی بهش دست می زنی می گه نتون نتون با خاله ها بازی می کرد و می خواست خاله هاش رو بترسونه بعدش که خاله ها او او می کردند ساناز خانم می گفت ترسی ترسی یعنی من می ترسم پنجشنبه بعدالظهر بابای بردش گاوها رو ببینه وقتی ساناز خانم برگشت قیافش دیدنی بود توی قیافش ترس کاملاً معلوم بود و همش می گفت ما ما ما وقتی می گفتم می خوای بری پیش گاو می گفت نه نه ترسی ترسی یعنی من از گاوه ترسیدم شب جمعه هم همگی با هم رفتیم پارک ...
4 مرداد 1391
1